خواب

از درخت بالا رفته بودی، سیب می­خوردی. من هم پایین درخت مراقبت بودم. گفته بودی برایم سیب می­چینی و نمی­چیدی... چه منتی بر من گذاشتی وقتی سیبی ناخواسته از دستت رها شد و چه خوشحال شدم من وقتی باور کردم سیب برای من  چیده شده!

فکر تو بود که کنار درخت سیب بازی کنیم. داشتی برایم می­گفتی می­توانی از دیوار خانه آقای رئیسی هم که از همه دیوارهای کوچه بلندتر بود بالا بروی و راحت پایین بپری و من در نهایت صداقت باور کردم و نگران عصای آقای رئیسی شدم که دفعه قبل تنت را کبود کرده بود.

 به طرف دیوار خیز برداشتی. روی دیوار دستهایت را قهرمانانه بالا بردی، گفتی فاتح قسطنطنیه­ای و من برایت کف زدم. مادرت در حیاط به گلها آب می­داد و حرفهایت را تحسین می­کرد .

تو سیبهایت را خورده بودی اما من فقط یک گاز زده بودم به سیبم که مادرم از پشت پنجره مرا دید فریاد زد و...

     


       از خواب پریدم ....

یادم آمد بدون قلاب گرفتن من، تو نمی­توانستی حتی از دیوار بین خانه­مان بالا بروی چه رسد به دیوار خانه آقای رئیسی! هرگز برایم سیب نچیدی، چون درخت سیب آنقدر کوتاه بود که دست هردومان به سیبهایش میرسید. یادت می آید ما فقط اجازه داشتیم در کوچه بازی کنیم و خیلی زود آنقدر بزرگ شدیم که کوچه شد قلمرو تو و حیاط کوچک خانه جای من. تو پسر نامحرم همسایه شدی و من دختر نجیب خانه کناری!!!

 بیدار که شدم دل درد داشتم .

      فرمانده سپاه سیبها!

به گمانم سیب کرم خورده­ات نصیب من شده بود!!!