"می دونی، همیشه قوز دماغ رو دوست داشتم؛ یه شکوه خاصی داره...''
به دماغم نگاهی کردی و گفتی:'' چون دماغ خودت صافه اینو می گی.''
فرقی نداشت در کل. اگه با وجود دماغی قوز دار روی صورت خودم هم این حرف رو می زدم احتمالاً به خاطر قوز دماغ خودم بود که گفته بودمش...
چه اهمیت داشت که چه را دوست داریم تا وقتی می شود در مورد چرا دوست داشتن کنکاش کرد...
حالا غرضم از این واج آرایی دماغ و یادآوری این خاطره اینه که یه سری چیزا (دغدغه ها، درگیری ها، عقاید و... ای) هستن که تو موقعیت هایی هیچ جوری نمی تونی توجیهشون کنی؛ هیچ استدلالیت قانع کننده نخواهد بود که چرا بهشون فکر می کنی، که چرا این جور بهشون فکر می کنی و...:
پیش ترها یه روز پدرکم (کافِ تحبیبه) گفت: این طور که تو با حرارت از حق حضانت و طلاق یا مصائب چند زنی یا جنس دوم بودن می گی، هر کی ندونه، فکر می کنه خودت مبتلا بهشونی. حالا خوبه هیچ کدوم از اینا در موردت صدق نکرده و اینقدر فریاد می زنی، تو چرا جوش می زنی؟!!... از چیزی بگو که خودت درگیرشی...
و باز پیش تراز اونها من به امتحان دریافته بودم که در موردی دیگر مبتلا به مسئله ای هم اگر بودم گفته می شد: این مسئلۀ شخصی توئه... چند درصد مردم جامعه مگه این چیزا رو می گن یا می خوان... به جامعه ارجاع دادن و فریاد زدن و حق طلبی جمعی کردن نمی خواد که...
پ.ن. چرا اغلب، اولین واکنش بعد از شنیدن، تراشیدن دلیله برای بیان شدن اون شنیده ازجانب تو ؟...
نمی دونم واقعن!خودم هم بسیار اینطور برخورد می کنم!!