تو این طور می اندیشی چون: ...

"می دونی، همیشه قوز دماغ رو دوست داشتم؛ یه شکوه خاصی داره...''

به دماغم نگاهی کردی و گفتی:'' چون دماغ خودت صافه اینو می گی.''

فرقی نداشت در کل. اگه با وجود دماغی قوز دار روی صورت خودم هم این حرف رو می زدم احتمالاً به خاطر قوز دماغ خودم بود که گفته بودمش... 

 چه اهمیت داشت که چه را دوست داریم تا وقتی می شود در مورد چرا دوست داشتن کنکاش کرد...

حالا غرضم از این واج آرایی دماغ و یادآوری این خاطره اینه که یه سری چیزا (دغدغه ها، درگیری ها، عقاید و... ای) هستن که تو موقعیت هایی هیچ جوری نمی تونی توجیهشون کنی؛ هیچ استدلالیت قانع کننده نخواهد بود که چرا بهشون فکر می کنی، که چرا این جور بهشون فکر می کنی و...:

پیش ترها یه روز پدرکم (کافِ تحبیبه) گفت: این طور که تو با حرارت از حق حضانت و طلاق یا مصائب چند زنی یا جنس دوم بودن می گی، هر کی ندونه، فکر می کنه خودت مبتلا بهشونی. حالا خوبه هیچ کدوم از اینا در موردت صدق نکرده و اینقدر فریاد می زنی، تو چرا جوش می زنی؟!!... از چیزی بگو که خودت درگیرشی...

و باز پیش تراز اونها من به امتحان دریافته بودم که در موردی دیگر مبتلا به مسئله ای هم اگر بودم گفته می شد: این مسئلۀ شخصی توئه... چند درصد مردم جامعه مگه این چیزا رو می گن یا می خوان... به جامعه ارجاع دادن و فریاد زدن و حق طلبی جمعی کردن نمی خواد که... 

پ.ن. چرا اغلب، اولین واکنش بعد از شنیدن، تراشیدن دلیله برای بیان شدن اون شنیده ازجانب تو ؟...

ادویه هفت رنگ

_دخترم این چیزارو بلده! ادویه هفت رنگ رو تو چه غذایی می ریزن؟

نگاهت داشت براندازم می کرد. توپ را قل دادی.

_ مامان حواست کجاست؟ این ادویه ها بود با خاله خریدیم هفت تا رنگ داشت و من قاطیش کردم...

توپ به کنار حیاط که رسید حوصله ات سر رفت با نیشخند گفتی نمیای دیگه تنها برم؟ مطمئن بودم با خودت می گویی: آخه دخترو چه به فوتبال؟ اونا باید بشینن سبزی پاک کنن و حالا که مرا در حال سبزی پاک کردن می دیدی خوشحال بودی که فرضیاتت ثابت شده و می توانی  مثال هم برایش بیاوری!

نمی توانستم سبزی ها را تنها بگذارم؛ نمی توانستم وقتی پای رقابت با سهیلا در میان بود کم بیاورم. نمی توانستم وقتی مادرم به ادویه شناسی من افتخار می کند از بساط سبزی ها فرار کنم و تو می دانستی اصلا به همین خاطر آمدی دنبالم. بازی ات یار کم نداشت اما دلت نیامد حرصم را درنیاوری! 

_برم؟ باز نگی تنها بازی می کنی؟

دلم گرفت، ما با هم دوست بودیم و از همه ادعاهای مرام و معرفتت، نصیبی برای من نبود.

 گفتم حسابت را می رسم و نرسیدم دیگر وقت نشد حسابت را برسم! انقدر سبزی ها زیاد شدند که من دیگر نرسیدم رقیب دو نفر باشم!  پس رقیب سهیلا ماندم در بازی سبزی پاک کردن!

لعنت به هر چه سبزی و ادویه هفت رنگ وقتی نیشخند تو یک عمر روبه رویم نشسته و به من می گوید برو سبزیتو پاک کن! لعنت به هر چه سبزی و ادویه هفت رنگ که حریف گل کوچیک نشد! لعنت به هر چه که سبزی و ادویه هفت رنگ را کم ارزشتر از گل کوچیک می کند! لعنت به...

یک سالگی ما.

همین روزها بود. اواسط فروردین ماه 1387. اولین حضورم در گروه مطالعات 1 و تصمیمات جدید برای ادامه گروههای مطالعاتی. خانم معینی به کناری کشاندم :

 _ ما می خوایم تو مسئول یکی از گروههای مطالعاتی باشی. گروه مطالعات جوانان.

با چنان قطعیتی این حرف را زد که انگار کار از تصمیم گیری من گذشته است. بهانه ای برای نپذیرفتن نداشتم جز بی وقتی و ترس از مسئولیتی که نمی دانستم از چه جنسی است. گفتم نمی توانم، مطمئن بودم نمی توانم اما؛ زمستانی سخت را از سر گذرانده بودم و تهی از انرژی­ای که نمی دانستم چگونه باید جایگزینی برایش بیابم  پذیرفتم تسهیل گر گروه مطالعات 5 باشم.

 همان روز جلسه ای تشکیل دادیم و در 1ساعت مسئولیتم تفهیم شد! با این تاکید مداوم که کار سختی نیست و من حتما از عهده آن بر می آیم. حال آنکه گروه بی عضو بود و باید برایش پای ثابت می یافتم.

ادامه مطلب ...

انحصارطلبی زورمندانه

استثمار جنسیتی به مثابه گسترده ترین و در عین حال ریشه دارترین بی عدالتی تاریخی همچنان جزء لاینفک زندگی انسان هاست . از آنجا که بهره کشی نابجای بشر از زمینی که رویش می زید و دیگر موجودات زنده که خواسته و ناخواسته قربانی می شوند هم این قدمت را ندارد و علی رغم آن در رسانه ها هم به این موضوعات بیشتر از مسئله ی تبعیض اشاره می شود، لذا لزوم توجه به آن از نظرم مهم تر از مبحث حمایت از حیوانات و حفظ محیط زیست می نماید . چرا که در اکثر این انجمن ها که خودم حداقل با یکی از آن ها ارتباط دارم، باز هم این زنان هستند که فعال ترند .

ادامه مطلب ...

وقتی جنس دیگر نبود که ...

دم دمای غروب یک روز پاییزی بود . در اتاق راه می رفت که پای راستش تو بند کیف اداریش که به صندلی اتاق تکیه داده بود گیر کرد٬‌ تندی ملموسی در حرکاتش به چشم می آمد که به شور هم بی شباهت نبود . مهمانی سر شب شروع می شد . بالاخره این هم خودش  یه تنوعی محسوب می شد آن هم بعد از یک هفته ی نسبتاْ کسالت آور .

استحمام کرده و صورتش رو هم اصلاح کرده بود . تنها نگرانیش اتو کردن پیراهنی بود که موقع برگشت از محل کار خریده بود تا تو مهمونی شرکت کنه . چون تا به امروز به تعداد انگشتان دو دستش هم لباس اتو نکرده بود . با هزار زور و ضرب مشغول شد . اتو کردن جلو و پشت پیراهن خیلی ساده نبود ولی به هر زحمتی این کارو انجام داد . داشت به این فکر می کرد٬ اتو کردن هم کاری نداره که بعضی ها تا به حال این قدر بابت انجام دادنش سرش منت گذاشته بودند و همین طور یقه پیراهنو خیلی قشنگ و با طمأنینه اتو می زد و به خودش می بالید . همین که خواست آستین های پیراهنو اتو کنه مکث کرد٬ چند بار اونارو این ور و اون ور کرد تا بفهمه که چی کار باید بکنه . هر کاری کرد نشد که نشد٬ یک طرفو اتو می زد٬ اون طرفش چروک می شد . اون طرفو اتو می کرد٬ این طرف چروک بود٬ تازه هفت هشت تا خط آستین هم برای پیراهن درست کرده بود .

ادامه مطلب ...

زن بودن مضاعف...

۱.

چند ساله بودم؟ نمی­دانم چند ساله بودم که دچار زن بودگی مضاعف شدم! ناخواسته بود یا خواسته؟ نمی­دانم. انتخاب کردم یا مجبور شدم؟ آن را هم نمی­دانم.

چند ساله بودم؟ نمی­دانم چند ساله بودم که زن بودنم را باور کردم! و ناگهان زن بودن دیگران را هم! و در این کشف و شهود مسئولیتی بارم شد به قدمت زنده بودنم؛ که دیگر همه زندگی­­ام حول این دور خورد :

من زن بودم!!!

2 .

لازم نیست توضیح بدهم، با اولین کنشها و واکنشها دغدغه­هایم فریاد می­زنند و جمله آشنایی که از سوی دوستانم روانه­ می­شود:

_باز می­خواد توجیه کنه! کی گفته تو باید از کار همه زنان عالم دفاع کنی؟

متهم به کوته فکری، متهم به تعصب، متهم به ندیدن واقعیات، متهم به مرد ستیزی، متهم به زن سالاری، متهم به...

من در تمام این سالها متهمم !! و هر روز اتهامم سنگینتر می شود:

_ دیگه نمی­شه باهات حرف زد! خیلی فمینیست شدی!!!

_ من فقط دارم اون چیزی رو می­گم که بهش معتقدم!

اعتقاداتم تا جایی قابل احترام است که به جنسیتم مربوط نشود. دوستانم خاص می­شوند. به دنبال راهی برای دیالوگ می­گردم! سانسور می­شوم! سانسور می­کنم خودم را با تیغه مردانگی! به دنبال همه دریچه­های نور باید بدوم تا اعتقاداتم مجال تنفس بیابد! می­یابد؟؟؟

3.

_این حرفها همه نشون از یه کمبوده!! یه مریضیه!

_یعنی من مریضم؟

من مریضم وقتی به حرفهای راننده تاکسی درباره رانندگی زنان واکنش نشان می دهم! من مریضم وقتی در مقابل حرفهای همسایه­ام درباره زن مطلقه­ای می­ایستم! من مریضم وقتی به دوستم می­گویم در رابطه عاشقانه­اش ابژه نشود! من مریضم وقتی...

من در تمام این سالها مریضم!!

4.

کنار هم که می­نشینیم حرفهای زیادی داریم برای گفتن. برای نالیدن از این همه اتهام و برچسب و ... . جاهایی هست، آدم­هایی هستند که دغدغه­های مشترک حاکم می­شود حتی بر سلام و احوال­پرسی! تنها، تنهایی­ات پر می­شود! و گمان می­بری دریچه های نور چندان دور نیستند!!!

5.

چند ساله بودم؟ نمی­دانم چند ساله بودم که دچار زن بودگی مضاعف شدم! اما حالا _ وقتی در 23 سالگی­ام زندگی می کنم_  بر این زن بودگی اصرار دارم!!!